• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
چهار شنبه 27 اسفند 1399
کد مطلب : 126952
+
-

یک زمستانه به جای بهاریه

نوروز  یعنی حال خوب  و عاشقیّت

نوروز  یعنی حال خوب  و عاشقیّت

مسعود میر_روزنامه نگار

سکانس افتتاحیه را باید در تناقض پیش برد. برف که سهم ما نیست اما سوزش از روی کوه مستقیم به استخوان می‌خورد تا پای شکسته در زندگی بداند که پیشوازی از بهار روزگار، دشوار است و دردناک.
 بعد از این سکانس اول، باید رفت سراغ تعلیق و واگویی قصه اصلی که نه به‌اندازه یک ساعت و یک روز و یک‌سال که به‌اندازه یک قرن به درازا کشیده‌ است؛ قصه عاشق بی‌تاب و شکست‌های پرآب، قصه رفت‌وآمد تیزی نامرد به سینه مرد و خلاصه قصه حبس و حصر و نثر. حالا باید سکانس بعدی را با یک جامپ کات درست‌ودرمان براساس پرش از روی دردها تدارک دید. بله، من هم می‌دانم کار سختی است این همه روز و شب را چپاند در یک سکانس اما حالا که گمان می‌کنم عاقل‌تر شده‌ام به این حرف قدیمی‌ها بیشتر عشق می‌ورزم که زندگی مثل یک پلک به‌هم‌زدن می‌گذرد. پس باید ساخت و ساخت...
       
دلم می‌خواهد سال را با رؤیاپردازی‌ها و سکانس‌های محبوبم نو کنم. شما نمی‌دانید اما من صدبار تا حالا در حیات خانه ترنجبین‌بانو کاهو سکنجبین خورده‌ام و با محبت‌های خواهرانه آبی آبلیموجات و الدوروم بلدوروم‌های خان‌داداش، تازه شده‌ام.
 اینها رؤیاست وگرنه کیست که نداند قرن و سال و ‌ماه و روز برادرکشی تمامی ندارد و البته وای به حال ما بی‌برادرها که حتی یک‌دفعه هم چفت برادر ناموافق نشستن برای گرفتن عکس یادگاری را تجربه نکرده‌ایم.
        
در سکانس‌های محبوب، دل‌باختن به دخترک ترک‌تبار خواستنی است اما آنچه از قصه دلشدگان در سال سیاه حاصل شد همانا مرگ بود پای پله‌های صداخانه ممنوعه و حسرت‌کشیدن برای هزاردستانی که بی‌صدا شد. اصلا بگذارید هرچه می‌خواهند بگویند، مگر نه این است که صفحه این صدا در اقیانوس حافظه من و ما شناور است؟
        
فیلم از میانه گذشته و هنوز فرصت نشده تا سراغ سکانس بالکن بروم. باید با حوله حمام و موی خیس بروم سراغ دستنویس‌ها و یادم نرود که نوشابه و سیگار را هم بگذارم کنار دستم. درست همین‌جاست که باید دیوانه‌وار برای خودم این سرمشق ذهنی را تکرار کنم که انسان در اوج خواستن نمی‌خواهد، در اوج تمنا نمی‌خواهد. راستش بعد از این سکانس می‌خواهم کار را جلو بیندازم و آن بخش بیمارستان را امسال در فیلمخانه مغزم حذف کنم که جگرم را خون می‌کرد. همان بخش بغض و استیصال، همان بخش «محبوب من»... به‌نظرم بهتر است سکانس‌های نیمرو خوردن با بچه‌محل صمیمی و استاد را طولانی‌تر کرد.
       
سکانس پایانی را باید با آبرو بست. آبروی ما در سادگی بود ولی اسمش شد دیوانگی. خب، پس باید دست بجنبانیم که مثل همه عمر رفته‌مان دیر نرسیم. اول برویم امامزاده حالمان خوب شود و بعد اگر زنده بودیم سراغ عاشقیّت را بگیریم. اصلا نوروز و بهار و عید یعنی همین...

دلم می‌خواهد سال را با رؤیاپردازی‌ها و سکانس‌های محبوبم نو کنم. شما نمی‌دانید اما من صدبار تا حالا در حیات خانه ترنجبین‌بانو کاهو سکنجبین خورده‌ام و با محبت‌های خواهرانه آبی آبلیموجات و الدوروم بلدوروم‌های خان‌داداش، تازه شده‌ام
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :